«همه تابستان در یک روز»، داستانی از ری بردبری

ساخت وبلاگ

خوبی داستان‌های علمی تخیلی یا افسانه‌های علمی این است که می‌توان به آن از زوایای مختلف نگریست. مثلا همین داستانی که تقدیم می‌شود را بخوانید. این داستان در مارس ۱۹۵۴ منتشر شده بود.

می‌توان از یک دید تخیل نویسنده‌اش- ری بردبری- را ستود که محیطی فرازمینی را چطور تصور کرده. از سوی دیگر می‌توان از انتقاد کرد که با واقعیات علمی روز دیگر تطبیق ندارد، حتی شاید در همان زمانه دهه ۱۹۵۰ هم تطبیق نداشت.

از سوی دیگر حتی فراتر از نیت اولیه خود نویسنده، این نادر بودن پدیدار شدن خورشید در پهنه آسمان را، می‌توان به صورت استعاری در نظر گرفت و به چیزهای جالبی در ذهن رسید.

جالب است بدانید که یک اقتباس تلویزیونی ۳۰ دقیقه‌ای هم از این اثر انجام شده است.

امشب خیلی هیجان‌زده شدم وقتی متوجه شدم که در یوتیوب این اقتباس را می‌توان دید.


-«الان؟»

-«نه! یه خورده مونده».

-«یعنی می‌شه؟»

-«نگاه کن! خودت ببین!»

بچه‌ها مثل گل‌های رز، مثل علف‌های وحش، تنگ هم، پشت پنجره کلاس ایستاده بودند و برای دیدن خورشید پنـهان، چـشم به بیرون دوخته بودند.

بیرون باران می‌بارید. هفت سال بود که بی‌وقفه باران می‌بارید. روزهای پیاپی از ابتدا تا انتها همه پر بود از باران، پر بود از صدای طبل و سنج آب، صدای ریزش قـطره‌های بـلوری و صدای غرش توفان؛ توفان‌هایی چنان سهمگین که امواج مهیب آب را بر سر جزیره‌ها فرود می‌آورد. هزاران جنگل زیر باران خرد شده و دوباره از نو سر برآورده بود تا دوباره خـرد شـود.

زنـدگی در سیاره ناهید این‌طور می‌گذشت. زنـدگی مـردان و زنـان فضانوردی که از زمین به این سیاره همیشه بارانی آمده بودند تا متمدنش کنند، بچه‌هایشان را مدرسه بفرستند و عمر بگذرانند.

-«داره بند می‌یاد. داره بـند مـی‌یاد.».

-«آره، آره، داره بند می‌یاد».

مارگوت از بچه‌های کلاس دوری می‌کرد؛ بچه‌هایی کـه روزهـای بی‌باران را یادشان نبود؛ روزهایی که مثل حالا مدام و یکریز و بی‌ملاحظه باران نمی‌بارید. بچه‌ها همه نه سالشان بود. از آخرین بـاری کـه خـورشید یک ساعتی خودش را به دنیای حیرت‌زده آنها نشان داده بود، هـفت سال می‌گذشت و طبعاً هیچ‌کدام از بچه‌ها آن روز با به خاطر نمی‌آورد. گاهی وقت‌ها مارگوت در میانه‌های شب صدایشان را می‌شنید که تـوی خـواب تـکان می‌خورند. می‌دانست که دارند خواب می‌بینند؛ خواب یک مداد شمعی زرد یـا یـک سکه طلایی بزرگ؛ آن‌قدر بزرگ که می‌شود تمام دنیا را با آن خرید. می‌دانست که توی خواب، گـرمایی را بـه یـاد می‌آورند؛ مثل وقتی که صورت از خجالت سرخ می‌شود و بعد حرارتش توی بـدن، دسـت‌ها و پاهـای لرزان پیش می‌رود. اما رویایشان همیشه به صدای ضرب قطره‌های آب پاره می‌شد؛ انگار کـه گـردنبند شـفاف بی‌انتهایی روی سقف، روی خیابان، روی باغ‌ها و جنگل‌ها پاره شود.

تمام دیروز را توی کلاسس درباره خورشید خـوانده بـودند؛ اینکه چقدر شبیه لیمو است و چقدر داغ است. حتی درباره‌اش داستان، مقاله و شـعر نـوشته بـودند:

«خورشید مثل یک گل است که تنها برای ساعتی می‌شکفد»

این شعر ماروت بـود. آن را بـا همان صدای یواش همیشگی در کلاس خواند؛ وقتی که باران همین‌طور آن بیرون می‌بارید.

یـکی از پسـرها بـه اعتراض گفت: «اینو خودت ننوشتی!»

مارگوت جواب داد: «خودم نوشتم، خودم نوشتم».

معلم گفت: «ویلیام! بـس کـن».

ولی آن اتفاق مال دیروز بود. حالا باران کم شده بود و بـچه‌ها خـودشان را مـحکم به شیشه‌های بزرگ و ضخیم کلاس چسبانده بودند.

-«معلم کجاس؟»

-«برمی‌گرده».

-«اگه زود نیاد از دستمون می‌ره.»

مارگوت تـنها ایـستاده بـود. ظاهر نحیف و رنگ‌پریده‌ای داشت؛ جوری که انگار سال‌ها توی باران گم شـده بـاشد و باران، آبی چشم‌ها و سرخی لب‌ها و زردی موهایش را شسته و برده باشد. مثل عکس سیاه و سفیدی از یک آلبوم قـدیمی بـود که رنگ و رویش در گذر سال‌ها از بین رفته و اگر به حرف درمی‌آمد صـدایش فـرقی با روح نداشت.

حالا جدا از بقیه ایستاده بـود و از پشـت پنـجره‌های غول‌آسا به باران و دنیای خیس بیرون نـگاه مـی‌کرد.

ویلیام گفت: «تو دیگه به چی نیگا می‌کنی؟»

مارگوت جوابی نداد.

پسر هلش داد و گـفت: «وقـتی باهات حرف می‌زنن، جواب بـده». مـارگوت تکان نـخورد.

بـچه‌ها آرام آرام از او کناره گرفته بودند. حتی نگاهش هـم نـمی‌کردند. دلیلش این بود که او هیچ‌وقت در تونل‌های شهر زیرزمینی با آنها بازی نـمی‌کرد. اگـر در گرگم به هوا او را می‌زدند، فقط مـی‌ایستاد و پلک می‌زد. هیچ‌وقت دنـبالشان نـمی‌کرد. وقتی بچه‌ها در کلاس، ترانه‌هایی دربـاره خـوبختی و زندگی و بازی می‌خواندند لب‌های مارگوت به ندرت تکان می‌خورد. فقط وقتی شعرهایشان دربـاره خـورشید و تابستان بود او با چشمانی دوخـته بـه پنـجره‌های خیس همرانی‌شان مـی‌کرد البـته بزرگ‌ترین جرمش این بـود که فقط پنج سال از امدنش به آنجا می‌گذشت. او خورشید را یادش بود؛ یادش بود که چـه شـکلی است و یادش بود که آسمان آفـتابی چـه رنگی اسـت. آنـ وقـت‌ها او چهار سالش بود و در اوهایو زندگی می‌کرد.

اما آنها همه عمرشان را در ناهید زندگی کرده بودند. وقتی خورشید برای آخرین بـار در آسـمان ناهید آفتابی شده بود، آن‌ها فـقط دو سال داشـتند و حـالا رنـگ، گرما و شکلش را فـراموش کـرده بودند. مارگوت این‌ها را یادش بود.

یک‌بار با چشم‌های بسته گفته بود: «مث سکه یک پنی‌یه».

بـچه‌ها فـریاد زده بـودند: «نه، نیس».

مارگوت دوباره گفته بود: «مـث آتـیش تـوی اجـاقه».

بـچه‌ها دوبـاره فریاد زده بودند: «دروغ می‌گی. هیچی یادت نیس».

اما او یادش بود و خیلی آرام دورتر از بقیه ایستاده بود و پنجره‌های پرنقش و نگار را نگاه می‌کرد.

یک‌بار هم-یک ماه پیش- حاضر نشده بـود در مدرسه دوش بگیرد. گوش‌ها و سرش را محکم گرفته بود و جیغ زده بود که آب نباید به سرش بخورد. بعد از آن بود که یواش‌یواش فهمید با بقیه فرق دارد و بچه‌ها هم فهمیدند که او با آنها فـرق دارد و از او فـاصله گرفتند. حرف‌هایی بود درباره اینکه شاید پدر و مادرش مجبور شوند سال آینده او را به زمین برگردانند. این کار برای مارگوت حیاتی بود؛ هرچند که به قیمت از دست دادن میلیون‌ها دلار برای خانواده‌اش تـمام مـی‌شد. به همه این دلیل‌های کوچک و بزرگ، بچه‌ها از او متنفر بودند؛ از صورت رنگ پریده مثل برفش، از سکوت همراه با انتظارش و از لاغری‌اش و از هر آینده‌ای که در انـتظارش بـود.

پسر دوباره هلش داد «گم شـو. مـنتظر چی هستی؟»

برای اولین‌بار مارگوت برگشت و به پسر نگاه کرد. چیزی که انتظارش را می‌کشید توی چشمانش پیدا بود.

پسر داد زد: «این دوروبرها وای نایستا. امروز هیچی نـمی‌بینی!»

مـارگوت لب ورچید. پسرک دوباره فـریاد زد: «هـیچی! همه‌اش الکی بود. مگه نه؟» و به سمت بچه‌های دیگر برگشت «امروز هیچ اتفاقی نمی‌افته. می‌افته؟»

بچه‌ها مات و مبهوت پلک زدند. بعد انگار که فهمیده باشند چه خبر است خندیدند و سرهایشان را به نشانه تأیید تـکان دادد «هیچی. هیچی».

مارگوت با چشم‌های درمانده زمزمه کرد: «ولی…ولی امروز وقتشه. دانشمندها پیش‌بینی کردن، خودشون گفتن، اونا می‌دونن، خورشید…».

پسر گفت: «الکی بود». بعد او را محکم گرفت و گفت: «هی بچه‌ها! بیابیـن قبل از اینکه معلم بیاد بندازیمش تو کمد».

مارگوت گفت: «نه» و عقب‌عقب رفت.

بچه‌ها دنبالش کـردند. بی‌اعتنا به اعتراض‌ها و التماس‌ها و اشک‌هایش او را گرفتند و بردند به اتاق داخل تـونل و انـداختندش تـوی کمد و در را قف کردند. بعد همان‌طور ایستادند و به در که از لگدهای مارگوت می‌لرزید نگاه کردند. دخترک خودش را محکم بـه ‌ در مـی‌کوفت بلکه باز شود. صدای جیغ‌های خفه‌اش از توی کمد شنیده می‌شد. بچه‌ها لبخندزنان از اتـاق بـیرون رفـتند و از توی تونل رد شدند و برگشتند داخل کلاس. همان موقع بود که معلم از راه رسید و درحالی‌که بـه ساعتش نگاه می‌کرد گفت: «همه آماده‌ان؟»

بچه‌ها جواب دادند: «بله!»

-«همه هستن؟»

-«بله!»

باران حـالا از قبل هم آهسته‌تر مـی‌بارید. هـمه توی دهانه در ورودی جمع شدند.

باران بند آمد.

انگار توی سینما، وسط فیلمی درباره یک بهمن، گردباد، توفان یا آتشفشان، اول بلندگوها مشکل پیدا کند؛ صداها به زوزه تبدیل شود و در نهایت، غرش‌ها و تـندرها و انفجارها یکباره جایش را به سکوت بدهد. بعد، کسی فیلم را از توی پروژکتور در بیاورد و به جایش اسلایدی از سواحل یک جزیره استوایی بگذارد؛ اسلایدی آرام که تکان نمی‌خورد و نمی‌لرزد. جهان ایستاده بود. سکوت آنـ‌چنان سـنگین، بی‌کران و باورنکردنی بود که آرام خیال می‌کرد توی گوش‌هایش چیزی فرو کرده‌اند یا به کل کر شده است. بچه‌ها گوش‌هایشان را با دست گرفتند. هرکس دور از دیگری ایستاده بود. در عقب رفت و بـوی جـهان منتظر و ساکت به درون اتاق ریخت.

خورشید بیرون آمد.

رنگ برنز سوزان بود و خیلی بزرگ؛

آسمان اطرافش به رنگ سفال آبی رنگی بود که توی آتش، شعله می‌کشد. بچه‌ها انـگار کـه طلسمشان را شکسته باشند فریادکنان در هوایی که به وای بهار می‌مانست می‌دویدند. جنگل زیر نور آفتاب می‌سوخت.

معلم پشت سرشان فریاد زد: «خیلی دور نرین. می‌دونین که فقط دو ساعت فرصت دارین. دلتـون کـه نـمی‌خواد این بیرون گیر بیفتین»

امـا بـچه‌ها داشـتند می‌دویدند. صورت‌هایشان را به سمت آسمان می‌گرفتند. نور خورشید را مثل یک اتوی داغ روی گونه‌هایشان احساس می‌کردند. ژاکت‌هایشان را درآورده بودند و می‌گذاشتند خورشید بـازوهایشان را بسوزاند.

-«از لامپ‌های خورشیدی بهتره؟ مگه نه؟»

-«خیلی! خیلی بهتره».

بعد دیگر ندویدند. توی جنگل بزگری که ناهید را پوشانده بود ایستادند؛ جـنگی کـه هـیچ‌وقت-حتی وقتی داشتی تماشایش می‌کردی-دست از رشد کردن نمی‌کشید. مثل لانـه اخـتاپوسی که بازوهای دراز پوسیده از برگش را روانه آسمان کرده باشد. جنگل سبز نبود. در این سال‌های بدون آفتاب، رنـگ لاسـتیک و خـاکستر شده بود. رنگ سنگ و پنیر سفید و جوهر. رنگ ماه.

بچه‌ها روی تشکل جـنگ پخـش شـده بودند. می‌خندیدند و می‌شنیدند که زمین زیر پایشان آه می‌کشد و ناله می‌کند. ماین درخت‌ها دویـدند و سـرخوردند و افـتادند و همدیگر را هل دادند. قایم باشک و گرگم به هوا بازی کردند. اما بیشتر از همه بـا چـشم‌های نیمه باز آن‌قدر به خورشید زل زدند تا اشک از گونه‌هایشان سرازیر شد. دستشان را به طـرف آن زرد و آبـی شـگفت‌انگیز دراز کردند و هوای تازه را توی ریه‌هایشان کشیدند. بعد به سکوت گوش کردند. سکوتی که آنـها را در دریـای بی‌صدایی و بی‌حرکتی غرق کرده بود. همه‌چیز را زیر نور آفتاب از اول تماشا کردند. همه‌چیز را دوبـاره بـود کـردند و مثل جانوری وحشی که از غارش می‌گریزد دویدند و چرخیدند و فریاد کشیدند.

یک ساعت بی‌وقفه دویدند.

و بـعد در مـیانه دویدنشان یکی از دخترها جیغ کشید.

همه ایستادند.

دختر دست لرزانش را باز کـرده بـود

و فـریاد می‌زد: «نگاه کنین! نگاه کنین!»

بچه‌ها آرام رفتند که دست دختر را نگاه کنند.

وسط گودی کـف دسـتش-بـزرگ و شفاف-یک قطره باران بود.

دختر به گریه افتاد.

همه در سکوت بـه آسـمان نگاه کردند.

«وای، وای».

چند قطره سرد روی بینی، صورت و دهانشان افتاد. خورشید پشت توده‌ای از مه پنـهان شـد و باد سردی وزیدن گرفت. بچه‌ها به طرف خانه زیرزمینی راه افتادند. دست‌هایشان آویـزان بـود و لبخند داشت از روی لب‌هایشان می‌رفت.

ناگهان صـدای غـرش رعـد آنها را از جا پراند و مثل برگ‌های توفان‌زده مـتواری کـرد. برق، ده مایل آن طرف‌تر آسمان را روشن کرد. بعد به پنج مایلی رسید، بعد یـک مـایلی و حالا نیم مایلی. آسمان در چـشم بـه هم‌زدنی مـثل نـیمه شـب، تاریک و سیاه شد. بچه‌ها چند دقـیقه در دهـانه زیرزمین ماندند تا وقتی که باران شدت گرفت. بعد در را بستند و به صـدای مـداوم سهمگینش که همه‌جا را پر کرده بود گـوش دادند.

-«یعنی هفت سـال دیـگه باید صبر کنیم؟»

-«آره، هفت سال».

بـعد یـکی از دخترها جیغ کوتاهی کشید:

-«مارگوت!»

-«مارگوت چی؟»

-«هنوز تو کمده».

-«مارگوت!»

مثل ستون‌های سـنگی بـی‌حرکت به زمین چسبیده بودند، بـه هـم نـگاه کردند و فوری نـگاهشان را دزدیدند. به بیرون چشم دوخـتند. بـه بارانی که هی می‌بارید و می‌بارید و می‌بارید. جرات نمی‌کردند توی چشم‌های هم نگاه کنند. صـورت‌هایشان گـرفته و رنگ پریده بود. سرشان را پایین انـداخته بـودند و دست و پای هـم را نـگاه مـی‌کردند.

-«مارگوت!»

یکی از دخترها گـفت:

-«خب؟»

هیچ‌کس حرکتی نکرد. دختر زیر لب گفت: «راه بیفتین».

صدای باران، سرد و غمگین به گوش مـی‌رسید. صـدای رعد و برق توی گوش‌ها می‌پیچید. نـور بـرق روی صـورت‌هایشان مـی‌افتاد و آبـی و ترسناکشان می‌کرد. تـا کـنار کمد رفتند و همان‌جا ایستادند. پشت در بسته فقط سکوت بود. در را خیلی آرام باز کردند و گذاشتند مارگوت بیرون بـیاید.

پزشک اول...
ما را در سایت پزشک اول دنبال می کنید

برچسب : تابستان,داستانی, نویسنده : ممد رسول onepezeshk بازدید : 246 تاريخ : پنجشنبه 2 آذر 1396 ساعت: 4:35